و دگر بار سحر میآید
از پس این شب خوف انگیزم
که ببرده است ز من طاقت و نا
و طلوعی نو در راه است که آن
سینه این شب ظلمت زده را،
که بیافکنده خود را به مثال بختک
بر دل و جان همه مردم شهر،
بدراند باز، بدراند باز
گوش هایم در پی نجوای اوست
من دل از کف داده و بی دل شدم
چون دلم پرمی کشد بر بام دوست
نازنین دلدارم
دل من طاقت دوری تو را کی دارد؟
مهربان غمخوارم
دیدهام ناز تو را کم دارد
باغبان جانم
میوههای دل من حال رسیدن دارد